پرواز خورشید فردوس به فردوس
🔹فردوس رسا _همزمان با سالروز شهادت سردارخلبان شهید غلامرضا خورشیدی در هفتم اسفند ۱۳۷۰ خاطره روز شهادت ایشان را از زبان همرزم شهید، تیمسار خلبان قدرت الله مردانی بخوانید.
🔹 دو روز به شهادت شهید خورشیدی پرواز داشتم آمدم پایگاه، شهید پرواز بود.
با همکاران نشسته بودیم، سربازی وارد شد و با عصبانیت گفت خورشیدی کجاست؟ همکاران ناراحت شدند و به سرباز اعتراض کردند که چه طرز حرف زدن است و سرباز را بیرون فرستادند.
🔹۱۰ دقیقه بعد شهید خورشیدی از پرواز آمد به شهید جریان سرباز را گفتند، شهید گفت احتمالاً مشکلی داشته گرفتار بوده! به من گفت بیا برویم بگردیم پیدایش کنیم گفتم :کمرم درد میکنه تازه از پرواز برگشتم، پایگاه به این بزرگی پنج کیلومتر در پنج کیلومتر که نمیشه پیداش کرد. ناراحت شد و گفت: از تو توقع نداشتم اینجوری حرف بزنی
گفتم: سرباز خیلی بد حرف زد
🔹شب زنگ زد گفت بیا پایین، ما طبقه پنجم بودیم شهید طبقه چهارم گفتم به شرطی که در مورد سرباز حرفی نزنیم قبول کرد و رفتم پایین گفت : باورم نمیشه که در مورد سرباز اینجوری فکر میکنی
گفتم :سرباز خیلی بد حرف زد همکارا باهاش برخورد کردن
🔹صبح که با هم میرفتیم سرکار دیدم باز هم فکرش مشغول هست گفتم: باشه امروز بعد پرواز بریم پیداش کنیم.
اداره بودیم که شهید مدتی بی حرکت نشسته بود و به ساعت نگاه می کرد یکی از همکاران به نام باقری گفت: رفیقت امروز میره
گفتم چی
گفت: شهید میشه
گفتم چرا میگی
گفت :یادت هست شهید حسینی تو شیراز وقتی میخواست شهید بشه هم طوری به ساعت زل زده بود
نگاهش کردم دقیقا همان طوری بود.
🔹رفتم گفتم: رضا من فردا مهمون دارم من امروز جای تو میرم فردا تو جای من پرواز کن.
تکانی خورد و گفت: امروز جای خودم میرم فردا جای تو
اصرار من بی فایده بود کیفش را برداشت و رفت بیرون.
🔹 آمدند گفتند که مینی بوس می رود خانه های سازمانی باقری گفت: صبر کن تا تکلیف خورشیدی مشخص بشه بعداً برو
من هم دلشوره و نگرانی ام بیشتر شد چند دقیقه بعد صدای هواپیما آمد که روشن شد، بعد از چند دقیقه ای هم صدای آژیر بلند شد وقتی رفتیم دیدیم یک کوه آتش انتهای باند هست، چند نفری سوار ماشین شدیم و با سرعت ۱۱۰ کیلومتر خودمان را به محل رساندیم. صحنه خیلی بدی بود هیچ وقت یادم نمی رود.
🔹اموزش و تمرین نشستن و بلند شدن داشتند که متاسفانه به دلیل نقص دستگاه های محاسباتی هواپیما هنگام فرود دچار حادثه شدند و چون هواپیما مسلح بود اتفاق وحشتناکی افتاد.
🔹جنازه را با هواپیما بردیم مشهد. با چند خلبان و روحانی پایگاه رفتیم منزل پدر شهید. به من گفتند که من به پدر شهید که مریض و سن زیادی هم داشت خبر بدهم که قبول نکردم.
🔹به پدر شهید گفتیم یکی از دوستان آقا رضا شهید شده چون جا داشتند مراسم را در خانه شما برگزار میکنیم. 🔹پدرش گفت: این پسر من از پنج سالگی پا برهنه جلو دسته های سینه زنی یک کوزه آب دستش بود و به مردم آب میداد بزرگ هم که شده در مجلس عزا و شادی خادم مردم بود الانم ببین دوستش شهید شده جا نداشته گفته خونه ما مراسم بگیره.
🔹و من آنجا متوجه شدم که خدمت به مردم در ذات شهید بوده، دوره خلبانی اش هم همینطور بود بعد از ۴، ۵ساعت پرواز می رفت سربازخانه به مسائل و مشکلات شخصی سربازها رسیدگی می کرد. معمولاً سربازها مرخصی لازم داشتند پول لازم داشتن میآمدند پیش شهید.
🔹قدرت الله مردانی در ابتدای دهه 60 یک سال بعد از شهید خورشیدی وارد دانشکده خلبانی اصفهان میشود و از آن زمان تا آخر عمر شهید دوستیشان پابرجا می ماند.
این دو تقریبا همه 8 سال جنگ را درجبهه گذرانده اند وحالا درد مهره های کمر و خاطرات شیرین خدمت به مردم همدم تنهایی های تیمسار امرودکان است.
علی خانی زاده says:
سرهنگ خلبان قدرتالله مردانی در سال 1328 در روستای امرودکان از توابع شهرستان فردوس چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در فردوس گذراند. بهدلیل نظامیبودن پدر، از کلاس چهارم تا ششم را در شهرستان طبس گذراند. کلاس هفتم را در شهرستان کاشمر گذراند. سرانجام خانواده به مشهد نقل مکان کرد و در مشهد موفق شد مدرک دیپلم متوسطه را اخذ کند. در سال 1349 به نیروی هوایی ارتش پیوست و بهجهت سپریکردن دورههای مختلف پروازی، در سال1350 برای نخستینبار به آمریکا اعزام شد. در سال 1351 به ایران بازگشت و مدتی در رشته مهندسی راه و ساختمان که مورد علاقهاش بود، ادامۀ تحصیل داد. در سال 54 دوباره برای گذراندن دوره های تخصصی خلبانی تامکت اف14 عازم آمریکا شد. درنهایت، در سال 1357 دورۀ خلبانی را با موفقیت پشت سر گذاشت و به ایران بازگشت. سرهنگ مردانی در طول جنگ تحمیلی همواره در خدمت جبهه و جنگ بود و با بیش از 2500 ساعت پرواز عملیاتی، موفق شد سه فروند هواپیمای دشمن را شکار کند.
مردانی خود علت عدم توفیق در ورود به دانشکدۀ فرماندهی و ستاد را بیمهری یکی از امرای نهاجا که در آن زمان ریاست دانشکدۀ دافوس را عهدهدار بوده است، میداند که بهواسطۀ فقط چند ماه سنّ بیشتر یا کمتر، او را از این مهم در نظام ارتش محروم کرده است وگرنه درصورت مساعدت، درجۀ سرتیپ دومی خود را اخذ میکرد. سرانجام وی در سال 1381 با نامهربان بازنشسته شده و در حال حاضر در شیراز ساکن است. او هر از گاهی به محل تولدش در روستای امرودکان میرود. در اسفند 1395 با مساعدت شورای شهر فردوس و بسیج منطقه مراسم پاسداشنی برای وی در روستای امرودکان برگزار شد. اگرچه دیرهنگام اما واجب بود. این گنجینۀ جنگ و این خلبان و عقاب تیزپرواز، روزگاری آسمان ایران را در نوردیده و حفاظت و حراست از کاروان کشتیهای نفتکش و تجاری را برعهده داشته است. شکارچی بیباک خفاشان شبشکنی بوده است که برای بمباران مناطق مسکونی و شهرهای ایران هجوم میآوردند.
او را بسیار نحیف و لاغر دیدم، ولی با روی باز و چهرهای شاد، خاطرات خود و شهید خورشیدی را اینگونه بازگفت: «در سال 1354 برای دومین بار بههمراه چند تن از خلبانان از جمله شهید خورشیدی برای خلبانی جنگندۀ اف14 به آمریکا اعزام شدیم. هچیک یکدیگر را نمیشناختیم! رضا در آنجا هم با همه آشنا و صمیمی بود. او خوشخُلق بود و روابط عمومی فوقالعاده بالایی داشت. در مواقع ضروری و بهخصوص عوارض غربت و غریبی، همدرد و همدل بچههای دانشکده بود و اگر هیچ کاری از دستش برنمیآمد، حداقل همزبانی میکرد و غمی را از دیده و دل میزدود. همین رفتارهایش که برخاسته از دل و قلب رئوف و مهربان و مسئولیتپذیرش بود، در بین همۀ خلبانان جایگاه خاصی داشت. او از همۀ اقشار دوست و آشنا داشت؛ در نیروی هوایی بین خلبانان اف5، اف4و سی130 سی. همین دوستیهای بیشائبه آن زمان در زمان فرماندهی خودش او را موفق و مجبوب دلها کرده بود. ناگفته نماند، دشمنانی هم داشت که باوجود محبت رضا به آنها، حسادت آنها موقعیتهای نظامی را از رضا گرفته بود و شرایط را گاه برایش سخت میکرد. بیشتر این حسادتها هم به سبب رفاقت او با شهید بابایی بود. دشمنان بابایی، دشمنان خورشیدی هم بودند.
«گمانم سال 1355 بود. در یکی از همان روزهای غربت بیرون از خوابگاه من و رضا اتفاقی کنار هم زانوی غم بغل گرفته و غم غربت را تقسیم میکردیم. او هم با اینکه شاد و سرحال بود، دلش برای ایران حسابی تنگ میشد. در عین استقامت عجیبش، روحی لطیف و سرشار از عاطفه داشت. از هر دری سخنی میگفتیم تا کلام آغاز و بهانهای شود برای درد دلِ بیشتر. از او پرسیدم، تو بچه کجایی؟ گفت تو شهر مرا نمیشناسی؟! در یاسخش گفتم: تو هم روستای مرا نمیشناسی. با همین تصور گفتگویمان آغاز شد. وقتی گفت شهرش فردوس است، در آن ولایت غریب و عصر دلتنگ همدیگر را در آغوش کشیدیم. درخت دوستی کاشته شد و تا آخرین دقایق عمر رضا، شدیم رفیق گرمابه و گلستان.