
روز نگاشت های یک خبرنگار
🔶در دفتر فرماندار منتظر ورود به اتاق فرماندار بودم که پیرمرد ۶۰ تا ۷۰ ساله ای وارد شد، فهمیده بود که خبرنگارم از نگاه هایش مشخص بود مشکلی دارد و دو دل است که با من حرف بزنند یا نه؟ 🔶سعی کردم کنارش باشم تا شاید سر صحبت را باز کند، نیم ساعت انتظار بالاخره سر صحبت را باز کرد. 🔶می گفت: فرهنگی بازنشسته ام ۴ دخترم را فرستادم خانه بخت فرزند آخرم که پسر است تازگیها عقد کرده برای مراسم عقدش به همه بدهکارم. قبلاً آمدهام پیش فرماندار یک نامه معرفی به پست بانک دادند برای وام ۵۰ میلیون تومانی، رفتم بانک گفتند منابع نداریم، آمدهام فرماندار مرا به بانک دیگری معرفی کند تا بتوانم قرض هایم را بدهم. 🔶تنها چیزی که به ذهنم رسید گفتم با ما وارد اتاق فرماندار شود،